حکایت پسر غیاث خشت مال
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: اصفهان
منبع یا راوی: گردآورنده: ل. پ. الول ساتن
کتاب مرجع: قصههای مشدی گلین خانم ص ۲۷۵ نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴
صفحه: ۱۷۱-۱۷۳
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: پسر خشتمال
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: شاه عباس
روایت محلل شدن است. اگرچه در این قصه به طور علنی از آن اسم برده نمیشود اما شواهد موجود نشان میدهد که پسر را بعنوان محلل اجیر میکنند، اما زن از شوهر خود اکراه دارد. پس پسر را ترغیب میکند که با او بماند. در این میان قدرت شاه عباس و خوی درویشی او به کمک آنها میآید تا در مقابل زور (داروغه) و زر (تاجر) پیروز شوند.
زنی بود پسری داشت. یک روز پسر وارد خانه شد و غذا خواست زن گفت: غذا نداریم. پسر به مادرش فحش داد و ارث پدرش را از او خواست. مادر یک قالب خشتمالی به پسر داد و گفت: پدر تو خشتمال بود! اینهم ارث اوست. پسر قالب خشتمالی را برداشت و راه افتاد رفت. بعد از دو روز رسید به اصفهان. شب بود و پسر جایی نداشت. رفت و توی مسجد خوابید. نیمههای شب، دید که یک غلام با فانوس توی مسجد میگردد. رسید به پسر، او هم از ترس سلام کرد. غلام جواب سلام او را داد و وقتی فهمید غریب است به او گفت که بلند شود و دنبال او برود. غلام پسر را به خانه تاجری برد. تاجر از پسر پرسید: اهل کجایی؟ پسر گفت: اهل دهاتم و امشب وارد این شهرشدهام. گفت: امشب یک زنی را برای تو عقد میکنیم. فردا صبح تو او را طلاق میدهی، در عوض یک اسب، یک دست لباس و صد تومان پول میگیری! پسر قبول کرد قاضی شهر را خبر کردند، آمد و زن را برای او عقد کرد. آنها را توی اتاق کردند و در را بستند. زن روبند زده بود. پسر خواست روبند او را بردارد. زن زیر دست او زد و گفت: اگر عهدی را که میگویم با من ببندی، با تو حتی توی مسجد هم زندگی میکنم. پسر روبند را کنار زد دید صورت خیلی زیبایی دارد. یک دل نه صد دل عاشق او شد. گفت: عهد تو چیست؟ گفت: باید به من قول بدهی که اگر تمام این شهر را به تو دادند مرا طلاق ندهی. پسر قبول کرد. تا صبح با هم خوش بودند. صبح مرد تاجر قاضی را خبر کرد. او آمد هر کاری کردند پسر راضی نشد زن را طلاق بدهد. تاجر عصبانی شد و آن دو را انداخت توی یک طویله. تاجر فرستاد دنبال داروغه شهر و به او گفت: صد تومان به تومیدهم این پسر را مجبور کن تا زن را طلاق بدهد. سه شب داروغه پسر را میبرد و او را با چوب میزد تا به طلاق دادن زن رضایت بدهد و پسر راضی نمیشد. پاهای پسر آش و لاش شده بود. یکی از فراشان او را کول کرد و برد خانهاش که همان طویله بود. این را اینجا داشته باش، برویم سراغ شاه عباس. شاه عباس خواست شام بخورد دلش درد گرفت. لباس درویشی به تن کرد و راه افتاد رفت و رفت تا رسید به در طویلهای که پسر و زن در آن بودند، دل شاه عباس خوب شد. گفت: هر چه هست، همین جاست. در زد و مهمان آنها شد. پسر سرگذشتش را برای درویش گفت، درویش پرسید: این چند شب که چوب میخوری، قمپزی، افادهای، توپی، تشری، چیزی نگفتی؟ پسر گفت: فقط امشب به آنها گفتم، میدونید چه کسی را دارید میزنید؟ پسر پادشاه بلخ را میزنید، بزنید که خوب میزنید! درویش گفت: مرحبا خوب قمپزی در کردی من درویشم هو میکشم تا تو بشوی پسر پادشاه بلخ. صبح زود شاه عباس به قصر رفت و وزیرش را خواست به او گفت: چهل غلام هم سن و یک جور، چهل مرد کوسه، چهل شتر یک رنگ و چهل صندوق یک اندازه میخواهم، زود آماده کنید. وزیر سه روز مهلت خواست. بعد از سه روز همه چیز را آماده کرد و خدمت پادشاه رفت. شاه عباس گفت: همه اینها را میبری بیرون شهر، خودت هم لباس وزیر بلخ را میپوشی، پسرت را هم لباس شاهانه بپوشان، صبح با اینها راه بیفت و از سمت بازار به قصر بیا و بگو که پسر شاه بلخ قهر کرده، پرس و جو کردیم گفتهاند به اصفهان آمده است حالا او را میخواهیم این صندوقها هم پیشکشی پادشاه بلخ است. همین کار را کردند. شاه عباس از وزیران پرسید شما اسم پسر پادشاه بلخ را شنیدید؟ یکی از فراشها گفت: فراشی را میشناسم که خانه او را بلد است. به دستور شاه عباس رفتند فراش را آوردند. فراش رفت سراغ پسر، پاهایش زخمی بود. او را گذاشتند روی دوش حمال و به قصر شاه عباس بردند. وزیر بلخ وقتی پسر را به آن حال دید ناراحت شد و گفت: همه غریبانی که به این شهر وارد میشوند این طور میشوند. شاه عباس گفت: ای جوان چه کسی شما را به این حال انداخته؟ پسر گفت: داروغه شهر، رفتند داروغه را آوردند. داروغه ماجرا را تعریف کرد. به دستور شاه عباس تاجر را آوردند. شاه به تاجر گفت: داراییات را به این پسرمیدهی یا اعدامت کنم؟ تاجر همه داراییاش را به پسر داد. پسر و زنش صبحها به دربار میرفتند و عصرها به گردش. پس از سه روز شاه عباس با پسر خلوت کرد و گفت تو کیستی؟ گفت: من پسر پادشاه بلخ هستم. شاه عباس گفت: راست بگو! تو پسر غیاث خشتمال هستی، من همان درویشی هستم که آن شب مهمان تو شدم، این بساط را من جور کردم، به من دروغ نگو. پسر گفت: قربان هر کاری شما صلاح بدانید انجام میدهم. پادشاه گفت: فردا صبح بیا و بگو من میخواهم اینجا بمانم، وزیر و نوکرها را روانه کنید بروند. فردا صبح پسر این حرف را زد و شاه عباس همه را مرخص کرد.